درباره دختری به نام پانته است که دلباخته پسری به اسم کیارش ولی بر حسب اتفاق میفهمه اون عاشقه خواهرشه که …
دانلود رمان در حسرت آغوش تو
- بدون دیدگاه
- 3,318 بازدید
- نویسنده : نیلوفر طاووسی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 968
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : نیلوفر طاووسی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 968
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان در حسرت آغوش تو
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان در حسرت آغوش تو
ادامه ...
دوباره صدای جیغ بی بی تمام خانه را پر کرد
. از آقا غلام بدبخت
(منظورم باغبان ماست
) پرسید که چرا درختان را آنطور که من می خواستم هرس نکردی
؟ چرا دلمه را آبیاری نکردی؟ و از این
جور
چیزها… آقا غلام هم
از ترس می گفت الان درستش می کنم خانم…
همین الان درستش می کنم
.
فکر کنم زهرا بیچاره رها شده بود.. تو این
خونه همه از بی بی می ترسیدند (بین ما بمون
حتی
بابام). نه اینکه بیچاره اخلاق بدی داره… نه…
فقط یه ذره جذبش شده بود… خلاصه…
دیشب از سردرد نتونستم بخوابم.
فقط ساعت 6:00 کمی بهتر بود .
خوابیدن.
وقتی بی بی شروع کرد… داشتم روانی میشدم
این وقت صبح وقت داد بزنه؟
بالشمو محکم روی سرم فشار دادم که نشنوم
اما ممکنه؟
داشت آرایش می کرد! بلند شدم و
خودمو پرت کردم تو تراس و
با صدای نسبتا بلندی گفتم
: عزیزم هر کی دوست داری بذار
یه کم بخوابم…یه کم آرومتر…آقای قلم که
دوتا بیشتر نیست. چند متر
دورتر از تو چرا؟اینقدر فریاد میزنی بی بی سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد.
از ترس سکته کردم نه از ترس
ترسناک بودن قیافه اش که
یه لحظه فکر کردم
سکته نسبی کرده.
چند لحظه
از پاهایش بالا و پایین به من خیره شد و بعد لب هایش مثل عصبانیت قرمز شد.
بازم چه غلطی کردم؟ بی بی فریاد زد:
میری جولون
دختره بی شرم دوباره پیژامه پوشیده.
تراس؟” چند بار باید بهت بگم…”
بقیه حرفاش رو نشنیدم چون دویدم سمت حموم
تا چند ساعتی به بهانه گرفتن
از چشمش دور باشم. یک دوش
… شاید عصبانیتش را آرام می کرد … بی بی مادربزرگ پدری من بود. من مادرم را دوست نداشتم،
او را دوست داشتم، در واقع بی بی مرا بزرگ کرد
.
مادرم فوت کرد
سرطان معده زمانی که او تنها دو سال داشت.
مادرم از طبقه متوسط جامعه بود اما پدرم
نه… تاجر بود و پولش بالا می رفت.
ماجرای ازدواجشان اینطور که شنیدم این است
که بی بی جون
در یکی از مناطق محروم شهر یک خیریه ایجاد کرده بود
و به نیازمندان کمک می کرد… مادر
من هم کارهای دفتر خیریه انجام می دهم… چند دقیقه تا آنها
توانستند
من
را
دوست دارد و می خواهد مادرم عروسش شود. وقتی بی بی
کسی را دوست دارد از دوست داشتن او دست بر
نمی
دارد، چه آسمان به زمین بیاید و چه زمین به آسمان
. البته عکس این مطلب درسته!!! بی بی جون
هی، مادر و پدرم همدیگر را ملاقات می کنند تا
بیشتر با هم آشنا شوند. (شاید اتفاقی بیفتد)
پدرم پسر بزرگ بی بی بود و به شدت
ضربه زننده بود… سن من را رد کرد اما
هنوز به ازدواج فکر نمی کرد.
خلاصه یک بار بی بی پدرم را به
خیریه کشاند و کاری کرد که پدرم
چند دقیقه ای با مادرم خلوت کند تا با هم
صحبت
کنند
. بهش چاقو میزدی، خونریزی نداشت،
گیج بود
و فکر کنم
هزار بار گردن مادرم را شکست، دفنش کرد، روی قبرش
رقصید
. پدرم با عصبانیت خیریه را ترک می کند.
بچه بیچاره من فکر می کند که همه رشته هایش
گره خورده
نمی
تواند است
… بی خیال می شود و
همه چیز را به دست سرنوشت می سپارد… غافل از اینکه پدرم
به دنیا آمدم. بعد از دو سه ماه مادرم مریض می شود و
از ذهن دختری که سنگ را منجمد کرد. . پدرم چند بار
(در صورت لزوم) خود را حلق آویز کرد، اما مادرم
اجازه نداد سگ شود.
راستش بیشتر به دیوار اتاقش توجه داشت
تا پدرم. پسر بی بی خانم دید که
کارش اصلاً پیش نمی رود،
دستش را به دامن بی بی برد
که عکس العمل او چه بود.
داستان دیگری است اما بالاخره بعد از یک سال
پدرم توانست
دل مادرم را به دست آورد و با او ازدواج کند
!
یک سال بعد از ازدواجشان
حالت تهوع دارم و هر چه می خورد استفراغ می کنم تا زمانی که
خون بیاورد. پزشکان
تشخیص دادند
که بیماری مادرم سرطان پیشرفته معده است.
مانند اولین علائم
زمانی که او از من باردار بود نشان داده شد. حالت تهوع خفیف و مداوم
.
اما این علائم با علائم بارداری ترکیب شد …
قبل از مرگش مادرم من را به دست خاله ام …
خواهر بزرگترش … و بعد می میرد … نمی خواهم
صدمه ببینم . شما.
بزار توضیح بدم چطور پدرم شد، کسی که بیشتر از همه صدمه دیده
پدرم بود… فقط
دو سال تونست با عشقش زندگی کنه
… بعد از سال مادرم عمه ام با پدرم ازدواج می کند و بعد از دو سال ، خواهرم به دنیا می آید… خواهرم
اهل
من. او زیباتر بود…چشمان عسلی اش شگفت انگیز بود…
اما من نسبت به او معمولی به نظر می رسیدم
…
البته بی بی همیشه به من می گفت
صورت خوبی داری… من دقیقا شبیه مادرم بودم… البته هیچ وقت
حرف بی بی را جدی
نگرفتم …
ماجرای سوسک با دست و پای کریستالی بچه اش بود.
… با صدای
به هم کوبیدن در پریدم… صدای بی بی
که از لای دندون های کلید میومد
فهمیدنش سخت بود به سختی
شنیده میشد : پانته آ. تحقیر شده…فکر نکن از دست من فرار کنی…بعد از
این که
اومدی بیرون اونوقت من میدونم باهات چیکار کنم
…” و با خودش گفت: “دختر چشم سفید.
آبروی جلوی در و همسایه..
همش اثر این ماهواره است. میدانم…
ما را گرفت
مهربونی
حرفاش رو حس میکنم . او هرگز نمی توانست مرا واقعاً
سرزنش کند. شیر آب رو باز کردم و گفتم بی بی
چی
میگی؟ صدایت در نمی آید… آنتن
کار نمی کند! مطمئن بودم
که به مرز انفجار رسیده است
… صبر کنید تا یک آنتن به شما نشان داده شود. چرا من با شما بحث می کنم؟
همه چیز
در مورد پدر شماست. از آن پوستی درست کنید تا
. …
ببخش پدر … الانبی ب شروع می کند
به تاریخ می نویسد.»
دیگر صدایی به گوش نمی رسید جز صدای در زدن در اتاقم،
کشیدن موهایت… البته منظورم همان چهار است.
شوید
… عزیزم همشونو چیده ای باید بری
خودتو تمیز کنی و موهاتو کوتاه کنی… .
نیم ساعت بعد حوله صورتم را دور خودم پیچیدم و
رفت سمت کمد من تا لباس بپوشم آب
از موهام
روی زمین چکه می کرد… بعد از اینکه لباس پوشیدم جلوی آینه نشستم و سعی کردم
حالتی مظلومانه
به صورتم بدهم . بابا منو نصف می کرد.
مجبور شدم به او رحم کنم.
معمولا به دست آوردن عزیزم سخت نبود… به صورتم خیره شدم
… صورت گردم با ابروهای بلند پیوند شده،
چشمان مشکی
و مژه های بلند مشکی. دماغم متناسب بود
لب هایم کوچک هستند. موهایم تا زیر شانه هایم رسیده بود…
در کل
بد نبود
باید پیداش می کردم… سالم بود باید دستم را می دادم
…
پیدا کردن شوهر خوب مثل رد هفت خان است
! موبایلم زنگ خورد.
خودش رو روی تختم پاره میکرد . این کی بود؟
با نگاه کردن به صفحه گوشی
به حماقت خودم خندیدم… خب معلوم بود کیه دیگه.
خروس نابجای همیشگی
…
گفتم: آره؟
صدای شاد نسرین در گوشم پیچید: سلام علیک
و رحمت…
خواب بودی؟
زنگ زدم بهت بگم بخواب بیدارت نمی کنم. خندیدم
و گفتم: این دفعه که بیدار بودم نتونستی
به هدف شیطانی خودت برسی.
– «همچنین می فرماید که هدف از شر آن است که نداند و فکر کند
میخواستم چیکار کنم آزار یه دختر تنبل
که جزو اهداف شیطانی نیست… از شما بعید است.
اگر می خواهید چیز دیگری بگویید خجالتی نباشید. “سازمان بهداشت جهانی
زودتر از ساعت بیدار شدن راستش را بگو چه اتفاقی
افتاد
بیداری شدی؟ ”
-” دختر، چقدر حرف می زنی؟ یک نفس بکش می ترسم
روزی نفس کشیدن را فراموش کنی و
سقط کنی
. ”
-” تو نمی خواهی نگران من باشی. جواب بدید.
”
– ” بی بی تو کار تو یه کاری کرد
. اما با دوز بالا. ”
-” من این مادربزرگ را دوست دارم. می دانم که روزی
از تو انسان خواهد شد. “-” سال نمی تواند… فکر نمی کنم دیگر بتواند. ”
-” این نشان می دهد که شما چقدر از انسانیت خود فاصله دارید
“!
– “متشکرم.
اگر باید خجالت بکشم خجالت نکش ؟” از شما؟
میبینم اول صبح خنده داره خجالت میکشی و جوک میگی؟ راستش را بگو،
چیزی برداشتی؟»
– “میتونی اینجوری انگ به من بزنی… بالاخره
یه روز خدا نصفت میکنه و دلم
خنک میشه پایین
.”
– “خدا من را خیلی دوست دارد.” اما اگر من
تو را پدر کنم، شاید خوشحال شود که تو را نصف کند.”
-” او نمی خواهد خودت را به دردسر بیندازی، عزیزم، او منصف است. الان که میخوام برم یه چیزی بخورم
حس
میکنم مُرده ام ”
-“نه؟… برو عزیزم برو…
مزاحم کار بچه ات نمیشم.” و خندید
– باشه، بعدا میبینمت. ”
-” خداحافظ.
در اتاقم را آرام باز کردم و سرم
«می خوام بدونم چیه
به آرامی آمد…
انجام نداد
..). Powerchain Powerchain از پله ها پایین رفتم.
از سالن پذیرایی سر و صدایی می آمد… خدا کمکم کن
… وارد سالن شدم. بابا
پشت میز ناهارخوری نشسته بود و داشت صبحانه می خورد. بی بی
هم روی صندلی کنار بابا نشسته بود و داشت
با
بابا حرف میزد .
صداش آروم بود و من نمیتونستم چیز زیادی بفهمم
ولی شک نداشتم داره اذیتم میکنه
…
آروم گفتم:خوبم بابا.
پدرم سرش را بلند کرد و لبخند زد. وقتی بی بی شروع کرد می خواست
جواب سالمی به من بدهد:
نقش من در این خانه است؟” بوته ای است که وقتی مریض بودم کنار پدرت نشستم و
اگر سالمم کنی گناهی نیست.» سپس زیر لب با خودش
ادامه داد: «بیا سعی کن. خیلی سخته… دختر،
بابا خندید و گفت: بیا دخترم… بیا بشین کنارم،
دختر رو بزرگ کن، بالاخره می خواد سالم
باشه
. -” “عزیزم
…بذار دو دقیقه بگذره بعد شروع کن…خدایا
من مقصرم اینقدر اذیتم نکن میدونی
چقدر دوستت دارم. چرا
این را می گویید؟ گونه های بی بی
گل کرد. ولى گفت:
مپندار كه اگر حرف بزنى من يك چيز مى شوم.
بابا گفت مامان نکن. اجازه نده مادرت اینقدر به او وابسته شود
! ” تعجب کردم که هنوز دیوونه نشدی
” – ” آره ؟؟؟؟؟ مثل اینکه سرت زیاده
! تو باید از دخترت دفاع کنی هر چی بشه تقصیر
خودته
! من را در این وسط عجیب گرفتار کرد. »
چیزی بخور!
با خوشحالی روی صندلی کنار بابا نشستم و
برای در امان ماندن از ترکش بی بی
خود را پشت پدرم پنهان کردم
.
با التماس به بی بی خیره
شدم: “شنیدی امروز دخترت چه دسته گلی
به آب داد؟” اگه میگفت
بیچاره میشم…
– مگه میشه نفهمید؟ با فریادی که صبح زود شروع کردی
کیلومتری خون ما فهمیدند چه اتفاقی افتاده است. پس
پدرم می دانست. من آسوده خاطر هستم .
– احسان یه چیزی بهش بگو. لی لی را خیلی تنها گذاشتی،
او خراب است.
پدرم در حالی که از پشت میز بلند می شد گفت: پانیرم
اصلا خراب نیست. گونه بی بی را بوسید
و گفت: دیر شده.
موهایم را بوسید و در گوشم گفت: بی بی رو.
راننده خیلی وقته منتظره. »
سپس به من برگشت. بغلم کن و
اذیتم نکن
هرچی میگه گوش کن خوب ؟
سرم را به آرامی تکان دادم .
رو به بی بی کردم و گفتم: بی بی منو ببخش.
سرم آنقدر درد می کرد که حواسم به لباسم نبود.
باور کن
– “نه. البته نه، اما اگر زیر آب کتکم نزدی،
نمی خواستم اذیتت کنم.
: “مرا میبخشی؟” دستانم را در دست گرفت و گفت: عزیزم من
به خاطر تو خیلی سختگیرم
. خودت میدونی
چقدر بهت حساسم برام مهم نیست اون خواهرت
برهنه بره بیرون ولی تو یه چیز دیگه ای
.
گونه اش را بوسیدم و گفتم: زیر
آب مرا می زدی
؟ آیا می دانم چگونه به آب کسی ضربه بزنم؟ (
تو استاد این کار هستی عزیزم)
در مورد چی با بابام حرف میزنی؟
آروم میگیره
؟؟؟”
– “مثل اینکه یکی میخواد از
خواهرت خواستگاری کنه.”
-” چقدر خوبه بی بی چرا
اینجوری از پریسا حرف میزنی؟! به خدا گناه است. ”
-” دلت واسه من میسوزه نه اون خواهرت
. گفتم
: عزیزم؟ ”
-” عزیزم و مرز، دروغ میگم؟؟ ”
-” بی بی، فقط به این دلیل که دوست پسر دارد، به این معنی نیست که او هفت خط دارد. ”
وای. حالا کی میخواد اینکارو بکنه؟ میدونی
چند تا دوست پسر داره؟ بی بی
، اینجوری اخراج نمیشم. یه
موردی که
گفت: خب…
بی بی منفجر شد:”نه دیگه. اگر یکی نداشته باشد
. همین که چشمش
به نگاه مشتاق من افتاد، گفت: از خیالت بیرون بیا، برای توست
. ”
-” اما این منصفانه نیست. ”
-” معلوم است که عادلانه نیست.
آیا انصاف است که سوار شوید هر روز صبح اعصاب
من
با این بیل غلام و آن را شخم بزن؟بنابراین نتیجه می گیریم که دنیا اصلاً عادلانه نیست.حالا بشین سر میز،
صبحونه ات رو بخور
، من برم سرکار.بی
بی رفت و بعد از چند لحظه سامیه
با سینی صبحانه از آشپزخونه خارج شد.”سلام خانم،
صبح بخیر.” لبخندی به او زدم
و
گفتم: “صبح شما هم بخیر.” خواهرم هنوز
بیدار نشده است
؟ به اتاق آنها برای خدمت در آنجا. همیشه
ممنون”
لبخندی به من زد و رفت.
از وقتی که بی بی پریسا را با دوست پسرش در خیابان دید
، دلش برایش تنگ شد. می دانستم
پیاز داغ اوضاع را بدتر کرد، از همان زمان بود که
حساسیت کودکم بیشتر شد. من همیشه به این
سخت گیری ها عادت داشتم
، بنابراین سطح بالاتر
برای من تفاوت چندانی نداشت. باید برم پریسا رو ببینم چه
خبره
. او باید برای خواستگارش هیجان زده باشد.
من نفهمیدم چی خوردم، فکر کردم بسه،
حواسم نبود کی صبحانه ام تموم شد.
پشت در اتاق پریسا ایستادم و در زدم.
– “بیا پانی”
وارد اتاق شدم و گفتم: “نمیدونستم
پشت در اتاقت رو میبینی!” از روی تخت بلند شد
و دستش را دور گردنم حلقه کرد
و گونه ام را بوسید و گفت:
یک مشکل ساده است “قبل از آمدن تنها تو هستی
، در را می زنی و اجازه می گیری!” خندیدم
و گفتم: به جز نوکرها. ”
-” بله، در را هم می زنند، اما اگر چاره ای جز در زدن نداشته باشند
، من مدل جدید می شوم، زدن در خانه شما یک مدل خاص است.
روی تختش نشستم و گفتم: حالا آنها را زمین بگذار
. از پیشنهادت بگو کی میخوای بگی
با تعجب گفت: تو هم میدونی؟
اخمی
کردم و گفتم: مریضم خواهرم. من باید
بدونم.”
-” میدونم، ببخشید. درست میگی.
با تعجب به سرخ شدن ناگهانی گونه هاش نگاه کردم . او
این عادت ها را نداشتم و معمولاً خجالت نمی کشیدم. حالا گونه هایش سرخ شده بود.
– “چرا اینجوری بهم نگاه میکنی؟”
آیا تا به حال کسی را دیده اید که خجالت بکشد؟ »
… اصلاً خجالت نمی کشی.»
داستان را بگو، مرا دیوانه کردی.»
کنارم روی تخت نشست و دستم را در دستش گرفت
و با مکثی طولانی گفت: «کیانا یادت هست.
اونی
که چند بار اومده خونه ما
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
– “برادرش از من خوشش میاد و من…
دوستش دارم.”
چشماش از هیجان برق میزد –
“قراره اعلام بشه برای جمعه شب. وای من
خیلی استرس دارم من نمی دانم چی کار کنم. «-» انگار این خواهر من نیست که کنارم نشسته است. تو
هیچ وقت خجالتی نبودی نه چندان.
-” پانی، تو نمی فهمی.
باید کاری کنم که پدر و مادرش از من خوششان بیاید. ”
بیرون ”
. خاموشش کردم
صدای
تراس و به باغ اطراف خانه نگاه کرد.
گوشیم باعث شد به اتاقم برگردم نسرین بود (
طبق معمول) “بله؟” ”
-” سلام پانته آ، عزیزم! آیا تو ترسیدی؟
از لحن کودکانه اش بلند خندیدم .
– چه خوب که دوستی مثل من داری. اگه
من نبودی تا الان از غصه میمردی.»
گفتم: «البته خانم خودشیفته درست میگی.
با من تماس گرفت، کسی نبود که
با او صحبت کنم
، من دیوانه می شدم.”
– “چرا؟ پس بقیه کجان؟!
تازه یادم اومد به نسرین نگفتم خواستگار میاد
. این باعث شد تقریباً جیغ بزنم،
”
نسرین دیدی چی شد؟» یادم رفت بهت بگم
خواستگار میاد.
دختر دیوونه چرا جیغ میزنی؟ پرده گوشم
از بین رفته بود. خواستگار میاد؟ برای
تو
کدام احمقی می خواهد خود را به عذاب دو جهان محکوم کند؟ ”
-” نه، من به پریسا می گویم، اشکالی ندارد
که من صحبت کنم. ”
-” آه. من امیدوار بودم. حیف شد. اما غصه نخور
اول و آخر زن برادرم است.»
– «ایش.» لازم نیست خلیفه را ببخشی. «
-» واقعاً می خواهی. کی حاضر است
خودش را بدبخت کند؟
چرا زنگ زدم بلند شو بیا خونه ما کارت
-” چرا بدبخت؟ او شادترین مرد روی زمین خواهد بود
.”
دارم
. ”
-” دمت گرم. من الان می روم.» – «تو یه ذره شخصیت نداری. ” دارم
– دیوونه شدی نسرین؟ مگه نگفتی بیام
خونه؟
– گفتم ولی باید کمی آروم بشی و بعد قبول کنی.
«خدایا نسرین را شفا بده.»
«تو بیشتر.» زود بلند شو بیا.
– “من میام.”
پریسا لباس پدر خدمتکار را درآورده بود. می خواست
برای جمعه شب خانه را روشن کند. من از این
چیزها
متنفرم من خوش شانس هستم که حتی برای یک دقیقه از این خانه دور هستم.
که برای من ترتیب دادی
روی تخت نسرین دراز کشیدم و مثل خیارم
پرسیدم:
– اوه اوه گفتم بیا ولی دیگه اینقدر نپر.
شالمو از سرم برداشتم.
آن را مچاله کرد و به سمت او پرتاب کرد. طفره رفت و گفت:
“میدونی
وقتی عصبانی میشی چقدر چشمات قشنگه؟”
– “خودت.”
در اتاق نسرین تا حد امکان باز شد و
مرد جوانی وارد اتاق شد. ترسیده بودم و
توانایی
واکنش از من گرفته شد.
روی تخت نشسته بودم با دهن باز نگاهش می کردم
.
نسرین گفت: من مثل گاو حسن قلی به سر تو عادت کرده ام
هنوز دهنش باز است
.
اومدی تو اتاق من؟»
من عادت کردم، اما این بیچاره این کار را کرد… اولین بار
تو حق داری کمی بترسی.
با نسرین
دهنم را ببند مرد جوان، انگار
تازه متوجه من شده بود
،
ببخشید.»
لحظه ای به من نگاه کرد و بعد سریع
از اتاق خارج شد.
نسرین که از عصبانیت سرخ شده بود به سمت من برگشت
و با دیدن من که هنوز به در اتاق خیره شده بودم،
نتوانست
جلوی خنده ناخواسته اش را بگیرد. نشست کنارم و گفت : حالا بیا درستش کن … دختره
عصبانی شد و
رفت ، برگشتم سمتش و گفتم : اون کی بود ،
لبخندی زد و گفت : پسرم من . به این عادت کردم، نمی ترسم، اما
اولین بار
بود
که دستم را دراز کردم تا عرق پیشانی ام را پاک کنم…
دستانم مثل دو قالب یخ کرده بودند… خاک روی سرم
سپس
فهمیدم روسری سرم نیست… چه خوب که بی بی
_
اینجا نبود وگرنه مرا زنده به گور می کرد.
– “شالمو بده!”
نسرین نیشخندی زد و گفت: جای بچه ات
خالیه!!! دلم براش خیلی تنگ شده. شال را روی سرم گذاشت و مرتب کرد.
-همین،خیلی خوشگل شدی دخترم.
– “چی شد که مهربون شدی؟”
– “وای… من همیشه مهربونم… اما
اینبار یه چیز کوچیک میخوام.”
– “معمول.”
دوباره کنارم نشست.
-میدونی پانی فردا تولد این پسره..اون
تو رو شبیه روح کرد
. من
می خواستم
در صورت امکان برایش چیزی بخرید. سالها پیش
چی؟ ذائقه و عرضه خرید را ندارم.
اگر مامان خریده است، هدیه بده، اما امسال خیلی سرش
شلوغ است و وقت خرید ندارد.»
– «بخرم؟ آیا شما دیوانه هستید؟”
من به سلیقه مردها اهمیت نمی دهم. خودت کاری بکن.”
– “ناموس من در خطر است، می فهمی؟ او به دنبال سوژه ای
برای مسخره کردن من است. لطفا
کمکم کنید.
”
– “نمی توانم.”
مثل ترقه بلند شد و گفت: نمیتونم
یعنی چی؟ پس دوستی چه فایده ای دارد؟ دردت چیه
؟» جلوی من زانو زد و گفت
: «خواهش می کنم».
برای اولین بار است.
– «باشه،
من تو نیستم تو حق نداری بعداً از من شکایت کنی.”
– “ببین، او دوست دارد
نوری که در چشمانش می تابد قلبم را آرام کرد.
رنگ آبی و سرمه ای و رنگ مال خودت … اگه میخوای لباس بخری
مواظب باش.”
دو ساعت
مغزمو با چیزایی که دوست داشت شست تعجب کردم که نباید براش سخت باشه بخر چون
این همه اطلاعات
در موردش داره
… اما سخت بود
– نسرین دیر میشه باید برم
– کجا؟ تازه اومدی.» بغلش کردم و گفتم: «
چیزی می خورم که این طرف پیدا کنم. شاید دفعه بعد من نخواهم
و من زنده از اتاقت بیرون می روم.»
خندید و گفت: «نترس، می گویم وقتی اینجا هستی،
راه او را در خانه نمی دانند.»
از اتاقش بیرون آمدم. از پله ها
داشتیم می رفتیم پاوان.او
آخرین دستوراتش را به من می داد.مادر
نسرین از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
آخرین دستوراتش را به من می دهی؟چرا برای ناهار اینقدر زود بمانی
؟
“ممنون عمه. بی بی منتظرم باش باید برم.
داشتم به سمت در سالن می رفتم که به سمت صدای
صاف کردن گلوی پسر نسرین برگشتم
. اولین چیزی که دیدم
چشمان خاکستری زیبایش بود.
گفتم: بیا.
– «می خواستم بابت امروز ازت معذرت میخوام
… نمیدونستم تو اتاق هستی…
حرفش را قطع کردم و در حالی که
بی دلیل گیج شده بودم به سختی گفتم: مهم نیست
…نیازی به عذرخواهی نیست.
میدونستم صورتم برافروخته شده
از گرمای گونه هایم متوجه این موضوع شدم.
حتی یادم نیست از او خداحافظی کردم یا نه. تنها
چیزی که می خواستم فرار بود. خودم هم
نمی دانستم
چرا.
تا صفحه 40
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک