داستانی واقعی از دختری عاشق که در سال ۱۳۶۰ در روستایی از توابع بروجن اتفاق می افتد …
دانلود رمان اتاق معلم
- بدون دیدگاه
- 4,856 بازدید
- نویسنده : فرزان
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 92
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : فرزان
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 92
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان اتاق معلم
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان اتاق معلم
ادامه ...
⁇ شیراز ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
این رمان براساس یک داستان واقعی ساخته شده است .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
برای دوستانی که نمی دانند , می روید و جایی در یکی از محله های شهر پیدا می کنید .
به سختی به یاد دارم که یک دختر دهاتی چهارده ساله بودم .
بدون اعلام قبلی از خواب بیدار شدم , هر روز صبح با خواهرم دعوا می کردم , و باز هم مثل هر روز ,
مجازات مادر را قبول کردم , اما مثل هر روز دیگری بود . متفاوت بود .
چند تا از دخترهای اول صورتی بودند .
با حضور فرماندار صومعه سرا ;
P-C-E-G
( بلدرچین ) اوه !
پری !
اوه ! یک حلقه دیگر هم بود .
من همین جا خواهم بود .
برای مورچه بیچاره به طرف در رفتم .
البته .
من دو ساعت است که با شما تماس می گیرم .
– خوب، حالا من اینجا هستم – شما چه کار می کنید؟
مامان .
می گوید برو اتاق معلم را خالی کن .
فردا یک معلم جدید می آید .
آن را جمع می کنم .
خیلی .
خوب، چرا فریاد می زنی
؟ دوست ندارم
من اصلا
همونطور که غر می زدم رفتم سمت جارو کنار در و شروع کردم به جارو زدن یکی چپ، دوتا راست،
–
سه تا به شرق! جارو نزدم، سنگین تر بود، فقط گرد و غبار بلند شد.
بلند شدم و دستامو گذاشتم پشتم
– برام مهم نیست کی می خواد بیاد خودشو تمیز کنه بچه های شهر تنبل!
با این استدلال منطقی! جارو رو همونجوری پرت کردم کنار در ورودی و از اتاق زدم بیرون. خواهر بزرگترم طوبی
هنوز در مرغداری بود. دویدم تو آشپزخونه دیدم مامان داره آبگوشت میپزه
– مادرم گرسنه
– اتاق معلم رو تمیز کردی؟
من یک سیب زمینی را از بین سبزیجات جدا کردم و آن را در دهانم گذاشتم
– بله، برق آور بود!
– حالا برو این سبزی ها را پاک کن و بشور
– آخه چقدر کار میکنی پس طوبی دو ساعته بره تخم جمع کنه
. انقدر ناله میکنی که انگار راهب هستی! برو بیرون و به کاری که گفتم عمل کن
اصلا این خانواده منو یادگار بابام میبینن. سبد سبزی را برداشتم و یکی پشت چشمم برای مادرم گذاشتم
البته کاملا مخفیانه.
رفتم تو اتاق نشستم و شروع کردم به تمیز کردن سبزی ها. بالاخره خانم آمد و مرا دید. گفت
: چقدر سریع اتاق را تمیز کردی؟
بعد مثل یک دزد مشکوک به من نگاه کرد
– من باهوشم
– بله حتما! راستی مصطفی و همسرش امشب اینجا هستند
– چرا
– برادرش برای چه به خانه می آید! پسر خوب وسط مهمانی است
– فکر کردم خبری است
– چه خبر مثلاً
دانلود رمان اتاق معلم صفحه 2 – مثلا دوش برات پیدا شد
یکی محکم زد تو سرت و گفت
– خیلی خوشحالی من زودتر میرم تا راه برات باز کنم
– خوب من شانزده سالمه میترسی نگران من بشی؟
– لازم نیست نگران من باش، سبزی هاتو پاک کن
نگاهش کردم و صورتش ناپدید شد. حق داشت ناراحت بشه طوبی بر خلاف من که صورت نسبتا زیبایی داشتم
زیبا نبود. سبزه با چشمان بادامی کوچک و ابروهای مشکی پرپشت. تنها قسمت زیبای صورتش
لب های خوش فرمش بود که در این صورت نمی توانست خودنمایی کند. رفته بود خانواده بابا و بیشتر شبیه خاله ملوک بود.
اما من سفید بودم، چشمانم عسلی بود، داشتن چشم های رنگی در این روستا برای یک دختر یک امتیاز بزرگ محسوب می شد!
همین الان من دو سال از طوبی کوچکترم و تعداد خواستگارهایم از او بیشتر بود و این باعث شد طوبی
من را خیلی دوست نداشته باشد!
بچه بیچاره تا اینو گفت مسخره اش کردم و با ذوق گفتم
– دو ساعت به من خیره شدی
– هیچی،
سرم را پایین انداختم و صورتم را پاک کردم،
صدای در آمد، لباس هایم را جمع کردم و به سمت در دویدم،
– سلام
مصطفی خندید
– چه استقبال گرمی
– آن پدر سوخته را به من بده،
بعد محمد کوچولو را که بود. فقط یک ساله بود و بدون توجه به آن دو به اتاق رفت!
مصطفی و زنش سکینه خندیدند و من عاشق بچه ها بودم، مخصوصا بچه برادرم که
خیلی خوشگل و شیرین زبان بود
– توتو،
– خاله برو توتو ببر، بعدا میریم
. جیغ زدم محمد را بردم تا مرغ را ببیند…..
بعد از دیدن مرغ و تعقیب من و محمد و جوجه های بدبخت بالاخره صدای مامان از ایون در آمد.
– بیا پری بسه تو اجازه دادی اون جوجه بچه رو از تخم در بیاره بیا
از خنده شیرین محمد نفس نفس میزدم احساس ضعف میکردم و دوباره اذیتش کردم که دوباره گریه اش کرد.
وقت آن بود که او را به مادرش بسپارم!
دانلود رمان اتاق معلم صفحه 3 مهمانی خوبی بود به من خوش گذشت همسر برادرم سکینه بسیار مهربان و آرام بود و من از این بابت ممنونم چون حوصله بازی با خواهرشوهرم را
نداشتم اصلا قانون!
غیر از من، بابا هم خیلی خوش گذشت. به هر حال مصطفی تنها پسرش بود و محمد ادامه نسلش و
آن را دوست داشتم.
چه نوه گرانقدری بود در روستای ما!
شب هم مثل همیشه روسری گلدار سرم کردم و باز کردم و موهایم را از بافت بیرون آوردم و دور انداختم. من
برم بخوابم
به طوبی که روی
تختش دراز کشیده بود
نگاه کردم . به من نگاه کرد و پشت چشمش به من چشمکی زد. همون موقع که به پشتم می خوابید گفت:
آخرش شپش توی موهات میره و کچل میشی.
همیشه از حرف های او می ترسیدم. به موهای قهوه ای بلندم نگاه کردم
.
سپس به او پشت کردم و خوابیدم.
فردا صبح با صدای فریاد طوبی از خواب بیدار شدم.
از حیاط میاد
– Mamaaaaaan Mamaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaally,
you
are shouting. بودن. ای طوبی،
اخبار چینی از من انتقام حرف دیروزم را گرفته بود!
مامان برگشت و با اخم به من نگاه کرد که تقریباً خودم را خیس کردم
– گفتم اتاق را تمیز کن، همه چیز را کثیف کردی، همه وسایل پر از خاک شد، دختر زشت مرد
.
– خوب جارو زدم … گرد و غبار بلند شد
– خاک بلند میشه، نباید تمیزش کنی، برو دو تا حوله و یک کاسه آب بیار… حیف که این اتاق تا ظهر برق نداشته باشه.
از ناهار خبری نیست فهمیدی؟
خیلی بلند گفت فهمیدی تا هفت نسل دیگه میفهمم!
– بله
– حالا برو کارت را درست انجام بده.
سپس به آشپزخانه که آن طرف حیاط بود رفت. طوبی ام او را دنبال کرد.
دانلود رمان اتاق معلم صفحه 4. جرات نداشتم به او چیزی بگویم جز یک نگاه ابتدایی از پشت.
با یک کاسه آب و دو دستمال وارد شد . من شدم اتاق معلم، اتاق نزدیک حیاط بود، در واقع اتاق اول کنار در بود.
بابا چون رئیس مدرسه بود،
– بی آبرویی، نمی توانستی زودتر بیایی به این موضوع رسیدگی کنی، پسری که من باید برایش باربر باشم.
کار اسکان معلمان را بر عهده گرفته بود و هر از چند گاهی شاهد آمدن و رفتن یک معلم بودیم.
معلم جدید، اکثر آنها سرباز بودند و دو سال بیشتر اینجا نماندند. عصبانی شدم و روسریم داخل آب افتاد
. چون صبح وقت بافتنی نداشتم باز بود و همینجوری دور سرم ریخت،
بدتر شد! اما حوصله نداشتم دوباره روسری روی سرم بگذارم، به کارم ادامه دادم،
حوالی ظهر بود که خسته و کوفته بودم و یک بوفه کوچک وسط اتاق کشیدم تا زیرش را جارو کنم
. صدایی در اتاق بود، فکر کردم طوبی آمده است، فضولی،
با حرص گفتم
میمیرم… جوانی بود که دسته را در دست گرفته بود و
با چشمان باز به من خیره می شد! یک بار پریدم و آنجا ایستادم، این کیست؟ دزد نیستی
؟
چشمانش به موهایم رفت و برای لحظه ای به صورتم برگشت انگار برق گرفته بود، یک قدم عقب رفت و سریع
بیرون رفت! چه طعمی داشت؟ خالی بود؟
یه تار از موهامو گذاشتم پشت گوشم دیدم روسری ندارم. به آن طرف اتاق نگاه کردم
و آن را مچاله کردم. خاک روی سرم را دید.
دویدم و روسری ام را روی سرم انداختم و یواشکی از اتاق بیرون رفتم. دزد در کوچه ایستاده بود و دست به
صورتش می زد. چرا کسی خونه نیست؟
یک لحظه سرش را به سمت من چرخاند و من سریع پریدم پشت دیوار آوون، مثل موش و گربه بودیم! به مدت پنج دقیقه یواشکی به او نگاه کردم
وقتی دیدم مامان و توبی در آستانه ظاهر پسره اومدن جلو
و خیلی مودبانه گفت
– سلام خانوم
مامان اول ردش کرد بعد با تردید گفت
– سلام پسرم با کی کار میکنی
? بیا خونه کدخدا . بله
، بله، خوش آمدید پسرم. چقدر زود آمدی
به ما گفتی که شب می آیی
؟ شب می آمدند
؟
مامان تا او را دید تکان نخورد، با غرغر برگشت، گفت طوبی باید مواظب کارش باشد. وقتی طوبی رفت، مامان
با لبخند به سمت
پسر برگشت. دخترم در خانه بود
و
دوباره شروع به داد و فریاد کرد
– پریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
که حالا من چطور بروم جلو؟
روسریمو کشیدم روی صورتم افتادم
.
– بله
– خیلی خوب، برو تو باغ و یک سبد سبزی بگذار تا من برای پسرم ناهار درست کنم.
سپس دوباره رو به معلم کرد و گفت
– حتما خسته ای پسرم برو تو اتاقت استراحت کن. این اتاق در انتهای خیابان است.
مامان، دوست پسر! من از صبح کار دارم بعد به این پسره میگه برو استراحت کن.
مژه های سرم را بالا انداختم
دیدم پسره با لبخند کمرنگی به من نگاه می کند، اخم غلیظی به او زدم و رفتم برای کادو سبزی چیدم…
وقتی پدرم آمد معلمم به اتاق پذیرایی آمد و نشست. کنار من مادرم و توبا در آشپزخانه مشغول آشپزی بودند
.
یک بار
توبی کنار گوشم گفت
–
دیدی
؟
-خوبه؟
– چقدر زیبا بود که تو را اینقدر گیج می دیدم؟
– آیا او دختر زیبایی است!
– فقط دخترا خوشگلن؟ قدش بلند بود و چشماش مشکی بود. او
ابروها خیلی بزرگ بودند دختر من
آنقدر مژه ندارد
. هاوان با بی حوصلگی رفت پیش مامان
طوبی گفت
دانلود رمان اتاق معلم صفحه 6 خوشم اومد! خب، اتفاقا تو پسر خوشتیپی هستی!
برای ناهار، مامان شام را با کباب، دوغ محلی و سبزیجات تازه تمام کرد، انگار شب عید بود!
من و طوبی در آشپزخانه ماندیم و مامان و بابا و معلم ناهار را در اتاق پذیرایی خوردند. بعد از ناهار طوبی به سمت اتاق غذاخوری دوید
تا سفره بچینم، نشستم تا بالاخره خسته شدم، اما او با کوهی از ظرف ها آمد و
باید بریم توی حیاط پای شیر بشینیم تا ظرف ها رو بشوریم، بالاخره طوبی مامان رو آورد گوشه ای و شروع کرد به
سوال پرسیدن. –
مامان این پسر کیه،
مامان در حالی که داشت چای درست می کرد، گفت: – او
معلم جدید است
میدونم از کجا اومده، چیکار می کنه،
رو به طوبی کرد و گفت
: وای هیام چه دختر خوبی؟
-خب اینو میگم که بدونیم خانواده داره یا نه.
عجب توبا مارمولک بود و من نمیدونستم!
مامان رفت پیش لیوان و نعلبکی شاه عباسش که فقط برای عید می آورد!
– بله، او خانواده دارد. او چه نوع خانواده ای است؟ او یک تاجر است. او دیپلم دارد. او اینجا یک سرباز است. –
اسمش چیه
؟
– علی
–
اهل کجاست
? برگشت پیش ما دوتا و با اخم گفت
– درسته پسر به نظر تو مشکل داری ولی باید نجیبی هم داشته باشی آبروی خودت و پدرت رو فراموش نکن. اگر ببینم که پاهایت را روی هم گذاشتی، من
سرت رو میذارم لبه این باغ و میبرمت میفهمی؟
بعداً مامان سینی چای ریخت و به پذیرایی از مهمانان شهرش برد!
هر دو گفتیم بله مامان
دو روز دیگه مدارس باز میشه، من داشتم میرفتم کلاس سوم و این آخرین سالی بود که اجازه رفتن به مدرسه رو داشتم. بعد از آن
مجبور شدم مثل یک توبی در خانه بنشینم، برای ده دختر فرش ببافم، اجازه نداشتم مارک دبیرستان داشته باشم، جمعیتی وجود نداشت،
در کل دبستان بیست تا بچه و پایگاه راهنما 15 نفر بود. اکثر آنها پسر و فقط پنج نفر
دختر بودند. این پنج نفر ممکن است تا پایان سال ازدواج کنند و دیگر نیایند!
دانلود رمان اتاق معلم صفحه 7 تو این دو روز سعی کردم از آقای معلم دور باشم، مثل جن بودیم و شرمنده بودم… شرمنده بودم. هیچ کس تا به حال من را ندیده بود
بدون روسری ندیده بود. اگر مرا ببخشد می روم
امامزاده را جارو می کنم!
روز اول مهر دفتر و مداد زیر بغلم گذاشتم و به سمت مدرسه راه افتادم که تو کوچه با معلم سر به سرم.
ناگهان یک قدم به عقب پریدم، قدم دوم را بر می داشتم که برگردم که به من لبخند زد و گفت
– مدرسه می روی؟
فقط گیج نگاهش کردم،
به دفترم اشاره کرد و گفت
– چند کلاس
– سوم
– کمک؟
– آره
– آفرین، فکر نمی کردم مردم اینجا به دخترانشان اجازه تحصیل بدهند.
اخم کردم
. “آیا ما عقب هستیم؟”
او به پرخاشگری من خندید و گفت
: نه، نه، من
ببخشید. وقتی برای اولین بار از کوچه بیرون آمدم
،
نگاهی جدی به او انداختم و راه افتادم. نمی خواستم طوبی برود و مرا مسخره کند.
در مدرسه دانش آموزان را به دو دسته تقسیم کرد. کلاس اول تا سوم هم کلاس بودند و چهارم تا سوم کلاس راهنما هم هست
چون هر چه بالاتر رفتیم تعداد دانش آموزان کم شد در کل هر دو کلاس حدود 17 دانش آموز بودند.
دو ساعت اول کلاس ابتدایی بود و دو ساعت دوم
به کلاس ما آمد.
احترامش کن
رفتیم سر میزش
نشستیم روبرومون ایستاد و گفت
: من علی کیانی هستم، من معلم جدید شما هستم بچه ها. امیدوارم امسال سال تحصیلی موفقی را در کنار هم داشته باشیم
دوستان خود را معرفی کنید
از کلاس چهارم شروع کرد.
دانلود رمان اتاق معلم صفحه 8-حسن احمدی.
– اصغر محد
..
..
وقتی نوبت من شد بلند شدم و گفتم
– پریچه اسدی
به پسر هم سن و سال من داد زد.
..
– پری خوشگله
همه می خندیدن، برگشتم سمت همون پسری که اسمش جعفر بود دفترم رو پرت کردم سمتش و گفتم ساکت باش
وقتی با رضایت نشستم معلم رو دیدم که دهنش باز بود چون از حرکت من،
کاملاً فراموش کرده بودم که او در کلاس است. این هست! لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم، حالا به خاطر این باید از او فرار کنم.
نفس عمیقی کشید و گفت
– نفر بعدی خودش رو معرفی کنه ….
وقتی مقدمه تموم شد دوباره لبخندی زد و گفت
– بچه ها امیدوارم به هم احترام بذارید. صبر کن. اینجا ما چیزهایی را به طرف کسی پرت نمی کنیم و دفترچه هایمان را به طرف هم نمی اندازیم.
خب من برای کلاس چهارم اول درس میخونم.
سپس این کار را در کنار تخته انجام داد.
جعفر بیرون هم به خاطر برهم زدن نظم کلاس کتک خورد.
وقتی کلاس تمام شد، سعی کردم مثل یک خانم رفتار کنم. دفتر و مدادم را برداشتم و مثل یک دختر خوب در راه
.
وقتی از مدرسه برگشتم، مامان و توبی پشت فرش ایستاده بودند.
وقتی سلام کردم، مامان برگشت و گفت
: «برو میز را بچین تا بیایم.
برگشت
چشم صبر کن من
تو اتاق فرش و گفت آره
کنارش
الان چیکار کنم
طوبی گفت
دانلود رمان اتاق معلم صفحه 9 – میبرمت
مامان اینطوری نگاهش کرد و بیچاره لال شده بود
– نیازی به بافتن این لحاف نیست،
بعد به من گفت
– برو …. زود برگرد
چون اجاق گاز معلم خراب شده بود، در مدت اقامت یک هفته ای او به او غذا دادیم
. امروز نگذاشت برود و این کار را به من سپرد!
به آشپزخانه رفتم و به قابلمه تاس کباب نگاه کردم، کاسه ای برداشتم و دو ملاقه برای استاد ریختم.
ضرب و شتم آن! اومدم کاسه رو بردارم دیدم همش سیب زمینی و آب بود. برگشتم و نگاهی به قابلمه انداختم…حالا اون داره
تا ببینم مژه هایش چقدر بلند است و دیدم به من خیره شده است! خاک روی سرم الان میگه وای این دختره. از نو
چند تکه گوشت درشت دارد. گفت خواهش می کنم
دهنم را باز کنم چه مودب!
در را باز کردم و سینی گذاشتم کنار در
– دستت درد نکنه پرنسس سرم
هنوز پایین بود با خجالت گفتم –
مامانم گفت بیار
– دست مامانم درد نکنه تو خیلی سرم شلوغه،
سرم رو بلند کردم و دوباره مثل مانگالا لبخندش رو از دست دادم، صداش خیلی قشنگ بود، یه بام خاص بود، چشمامو بالا آوردم. داشتیم
با سوال ریاضی که سر کلاس بهمون داده بود کلنجار میرفتیم موهایم را از پشت سرم کشیدم و برگشتم.
سرم را پایین انداختم و دویدم بیرون، طوبی حق داشت هر روز برای معلم غذا بیاورد!
بازم ببینم این جعفر کی بود. به او خیره شدم و دوباره صاف نشستم تا ببینم وقتی او با این سوال چه کار کنم
دوباره موهایم را کشید، حوصله ام تمام شد و بلند شدم تا به سرش بزنم که معلم رو به من کرد و گفت حلش کردی؟
چی بگم
– آره نه، یعنی یه چیزی
باعث خنده بچه ها میشه، چرا باید هر دفعه سوت بزنم؟ با لحنی که انگار داره با یه عقب مانده حرف میزنه گفت
– چیه خانم اسدی؟
من اخم کردم و شما هم
– آقا من میتونم لباسامو عوض کنم.
یک بار هم اخمی کرد و پشت سرم را نگاه کرد، وقتی جعفر را نشسته دید گفت
– آره… از این به بعد دخترای کلاس 1 کنار می نشیند، اگر دیدم حتی یک پسر رفت و آن طرف نشست.
جریمه سنگینی بهت میدم شما باید یاد بگیرید که به همکلاسی های خود احترام بگذارید.چقدر خوب حرف میزد، وقتی معلم جای جاوه و بقیهی پسرها را عوض میکرد، من با لبخند ایستاده بودم
میخواست به سر میز برگردد، ناگهان به من نگاه کرد و با تعجب گفت:
“شما نمی خواید بشینید خانم” ابسادی
شوکه شده بودم، دوباره سوت زده بودم.
آره، آره
به خودم قول دادم که وقتی به خانه رسیدم به تو بگویم به سرم ضربه بزند اما کمتر گیج بشوم.
! برش میدارم
بخاری چای خوری حاضر بود و من و توبی طوری به بخاری نگاه میکردیم که گویی آدم کشته است! وقتی مصطفی و بابا
خانم مدیر چراغ را در کنار اتاق چای خوری گذاشت و در کنار آن قرار داد و از او تشکر کرد و قول داد که به عنوان مهمان ما شام بخورد.
باورم نمیشد که مردها بلد باشند چه طور آشپزی کنند!
وسط سال تحصیلی بود و همه سرگرم مطالعه، کار کردن و زندگی کردن بودند. مامان به خاطر دردهایم مرا از رفتن به اتاق منع کرد.
از اینرو آقای مو آلبی و توبی هم به علت این مسئله، گردو میخوردند. وانمود کردم که اصلا مهم نیست، اما نمیدانم چرا.
برام مهم شد که بیشتر ببینمش در مدرسه نمیتوانستم در مقابل هفده جفت چشم حیرت زده به او خیره شوم!
وقتی از مدرسه برمی گشتم، کری، خانم همسایه دم در خانه ما بود و با مامان حرف میزد.
من نمیگم که اونا باید فردا ازدواج کنن، بهم نشون بده که ذهن پسر من
شما دارین یه چیزی می گین، خانم “کابری”، خواهر بزرگتری داره – شما از کجا می دیدین که خواهر کوچیکترش اول نامزد شده؟ –
حالا تو میگی چی باید به پسرم بگم؟
باید صبر کنی تا توبی ازدواج کنه
آ به کابری بانو نگاهی به من کرد و گفت:
سلام به عروسم، پاشای، چشم در چشم نکنین. بعد زیر لب چیزی گفت و به صورتم تف کرد
از چیزی که عروس گفت خوشم نیومد
آزاردهنده بود
سلام
مامان آمد تا به من سلام کند، معلمم آمد و با مهربانی به او سلام کرد.
سلام پسرم خسته نشو
کابنا چنا هم با گرمی سلام و احوال پرسی کرد
سلام آقا، شما معلم خوبی هستید، یک روز به خانه ما بیایید و یک گاو و گوسفند و چیزی برای شما بخریم.
بهم بگو که بچه – م میخواد دکتر بشه
در اتاق معلمها، صفحه ۱۱، او داشت مرا به خنده میانداخت، حتی به معلم فرصت نداد تا سلام و احوال پرسی او را جواب دهد و او داشت با من حرف میزد، لبم را جوید تا اینکه من خندیدم.
معلم که گیج شده بود لبخند زد و گفت:
“بله،” آنشا
سپس به محض این که با اجازه و به درون مار کبری رفت، به مادرش گفت:
خب، خانم “مسعود”، حالا من از این دنیا میترسم، چی میتونم بگم؟
مامان لبش رو به خاطر این کلمات گاز گرفت و گفت من مثل یه مجسمه ایستادم تا وقتی که اون من رو دید
برو دختر جون دو ساعت همینجا وایسا
وقتی مامان را دیدم که اخم کرده، متوجه شدم هوا بد است و به سرعت به خانه برگشتم. معلم کنار استخر ایستاده بود و دستش را گرفته بود.
او میتوانست بایستد و آنقدر به من نگاه کند تا مرا ببیند، اما نمیدانم چرا این بار نگاهش نسبت به همیشه متفاوت بود، به گونهای شاید من بودم.
من خیلی تودلبرو بودم، خجالت میکشیدم، لبهایم قرمز شده بودند، به سمت اتاق دویدم، فرش باید قبلا چیده میشد، خیلی کلم!
در شب، مامان راجع به اظهار عشق جانگرو به بابا گفت. بابا به من گفت
خیلی حیف شد دخترم که نمیخوام به این پسر الاف
از کلماتش خوشم آمد و دهانم باز ماند. پدر مرد باهوشی بود
توبی – روشن نیست تو راه مدرسه چی کار میکرده که هر روز یه خواستگار پیدا می کنه
من کاری نمیکنم
نمار “میخواست یه کاری بکنه” بابا نذار دوباره برم مدرسه حسود، زشت است.
وقتی دیدم دنبال “مریم” میگردی
اون پارسال بود که منو در معرض
دیگه خجالت نکش
هر دو به بابا نگاه کردیم.
کوئیش امسال می ره مدرسه اون آخرین سال شه
آیا او راست میگفت؟
همچنین گفت که اگر کار درستی نبود خودم درستش میکردم
بله
خب خانم یه مقدار چای برام بیارید
وقتی ما وارد حیاط شدیم من و توبی به سالن عمومی رفتیم.
جلوی او ایستادم و با ولع گفتم:
خانم حسود، من نگفتم که پسر باری من باید بیاد، ما همونایی هستیم که به بابا میگیم اجازه نده بره مدرسه
تو بم با حالتی حریص گفت:
البته که داری یه کار دیگه میکنی چرا نصف پسرها باید ازت خواستگاری کنن؟
من چی؟ من فقط چهارده سال دارم. من هنوز برای ازدواج خیلی زود هستم. من خیلی خوشحال بودم بابا گفت نه
با تمسخر گفت:
بله، مشخصه
حالا که اینجوری شدی باید بری ظرفارو بشوری
بهم بگو امشب باید چیکار کنی
سپس لباسهای خود را شست و به اتاق پشتی رفت تا بخوابد! حالا باید با این ظرفها چیکار کنم؟ فقط ماه دسامبر بود و برف سنگینی میبارید.
و آب چنان سرد بود که دریاچه کاملا یخ زده بود!
اگه نرم میرم حموم، مامانم رو ول می کنه و از من بهانه می گیره که به مدرسه نرم!
من یک سبد پر از ظرفهای کثیف برداشتم و آنها را به برکهای بردم که در آنجا دیدم معلم مشغول شستن یک بشقاب و یک قاشق است.
آستینهایش را تا روی آرنجهایش بالا زده بود، دستهایش سرخ بودند، حتما خیلی سرد بود، هوا این طور نبود.
بگذار شهرها باقی بمانند، به خصوص در نیمه دسامبر، برای شستن ظرفها است!
اومدی ظرفارو بشوری
از جا پریدم و به چشمانش نگاه کردم.
بله
کنار برکه ایستاده بود و آستینهایش را پایین آورده بود، نگاهش به سبد ظرف غذای من افتاد.
همه اینا
نه زیاد
چرا فردا ظهر ولش نکردی حالا که دستت داره یخ میزنه
امشب، شام با من، فردا با توبی
چرا امشب نوبت توئه؟
نمیدونم
لبخندی به من زد و گفت:
میخوای کمکت کنم؟
ترسیدم و سرم را پایین انداختم.
نه من خودم رو می شورم مردهایی که ظرف نمیشورن
خب حالا چیکار میکردم؟
اوه مادرم داره
من بهش گفتم که من
دوباره سرم را بالا کردم و او داشت به من لبخند میزد.
در حال پر کردن رمان اتاق آزمایشگاه، صفحه ۱۳ – من تمیز میشورم، نگران نباش –
لبم را گاز گرفتم تا اینکه گفت: چقدر صداش مهربان بود. وقتی دیدم داره به طرفم میاد دوباره سرم رو پایین آوردم.
یک لحظه ترسیدم، حیاط تاریک بود و کسی بیرون نبود …
وقتی او در مقابلم ایستاد، یک قدم عقب رفتم تا فرار کنم، که دیدم سبد را از من گرفت و آن را در کنار برکه گذاشت.
، وقتی آب میکشم منو میشوری – آب سرد دستاتو اذیت میکنه –
وقتی دید حرکت نمیکنم سر برداشت و به من نگاه کرد.
خانم، چرا نمیاین؟
وقتی نام خود را شنیدم به هوش آمدم و دامن خود را جمع کردم و دور از او نشستم.
اون ریکارو رو من خالی کرد مکثی کردم و با خجالت گفتم:
اوه، دستات هم دارن یخ میزنن، معلم
بهم بگو که اینجا مدرسهای نیست، معلم
سرم را بلند کردم و دوباره به او نگاه کردم.
خب چی میتونم بگم؟
لحظهای مکث کرد. چشمانش چقدر سیاه بودند.
میتونی اسم منو
خجالت میکشیدم که به او خیره شده بودم، بنابراین سرم را پایین آوردم
ولی این حقیقت نداره
قبل از بقیه بهم بگو
مطمئنم که در این ژانویه سرد دوباره لبهایم قرمز شدند، هوا گرم بود!
وقتی ظرفها تمام شد، بلند شدم و شروع به پاک کردن زمین زیردامنم کردم.
لباست چقدر قشنگه
دستم روی دامنم خشک شدهبود، دوباره به او نگاه کردم، او جلوی من ایستاده بود و یک سبد ظرف تمیز در دستش بود، من درمانده بودم.
من مشت زدم، نمیدانم خیس بود، میخواستم فرار کنم اما بدون غذا نمیتوانستم این کار را بکنم، به سبد نگاه کردم.
سبد به طرف من آمد. دستش از سرما سرخ بود
دستات یخ زدن
مشکلی نیست
من سبد برداشتم و فرار کردم وقتی وارد آشپزخانه شدم به یاد آوردم که از او تشکر نکردم. حالا میگوید نمک نمیداند!
بار دیگر به حیاط رفتم، دیدم رفته است، لبخندی به صورتم زد و به من گفت او را به نام آلی صدا کنم، او را چقدر دوست دارد
اتاق معلمها را پر کردم، صفحه ۱۴، بدون سر و صدا، پتو را کنار تبا باز کردم و خوابیدم، حتی اگر زمستان بود، اما گرم بودم، قلبم خیلی تند میزد.
نمیتوانستم بخوابم، نشستم و موهایم را باز کردم، اما کمکی نکرد.
نشستم و به اتاق خیره شدم. چراغ اتاق روشن بود.
تقریبا گوزن بود و هوا عالی بود، گلها به آرامی شکوفه میدادند و من، مامان و توبی در خانه مشغول بودیم.
مامان روی کف سیمانی حیاط و توبی یک فرش بزرگ پهن کرده بود و من و توبی مجبور بودیم آن را بشویم.
وقتی دیدم در باز شد و معلم وارد شد، داشتیم قالیچه را شانه میزدیم. دستش پر از خرید بود و به طرف راج رفته بود.
وقتی با دقت نگاه کردم، دیدم که او مقداری یادگاری از ماست و پنیر و صنایع دستی خریده است. ! خانواده ت مبارک سرم را پایین انداختم
من با حرص و ولع هرچه تمامتر زمین را گرفتم و او از اینجا خواهد رفت تا اینکه کارد از دست رفت و من دوباره با حرص و ولع هرچه تمامتر دوباره کشیدم: من نمیخواهم امشب بروم.
امیدوارم پشت پنجره چی بشینم؟ دوباره مسواک زدم، دلم براش تنگ شده
دستم از حرکت ایستاد. دلم براش تنگ شده؟ دوباره به اتاقش نگاه کردم، چرا دلم براش تنگ شده؟
من …
من …
عاشقشم؟
بله، خوشم میآید.
به قالیچه خیره شدم. او یک معلم است، شهریه دارد، پدرش یک تاجر است، آنها باید ثروتمند باشند، نمیتواند از من یک دختر روستایی را بخواهد،
اون هشت تا درس بی سواد داره چرا باید منو بخواد؟
دو ساعت به اون فرش زل زدی تا کاملا شسته بشه؟
من از افکارم بیرون امدم و با ولع به توبی نگاه کردم.
او با خشم به من نگاه میکرد و من اصلا از دست او خسته نشده بودم.
برخاستم
نه تموم شده بود
پس برو کنار تا بتونم کف زمین رو بشورم
رفتم و کنار ایستادم.
بی اختیار به اتاقش برگشت و پرسید: مرا میخواهد؟ این به این معنی است که محبت او فقط به این علت است که مرا دوست دارد؟
به چی زل زدی؟ بیا اینو بگیر سنگینه
به توبی رفتم و انتهای فرش را گرفتم تا اینکه لوله به خاطر آب سنگین شد و تکان دادنش مشکل بود.
شرمنده، کمک نمیخوای
هر دوی ما قالی را که روی زمین پهن شده بود رها کردیم. علی به شاهکارمان نگاه میکرد.
زحمت نکش، سیر شدیم
این کار منه خانوم توبی بزار کمکت کنم
… سمت پایین صفحه ۱۵ اتاق “کاستی” رو بفرست
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک