درباره دختری به نام مینو هست که به طور اتفاقی با یه خالکوبی روبرو میشه و این خالکوبی دنیاشو عوض میکنه به طوری که …
دانلود رمان پرنیان شب
- 1 دیدگاه
- 3,427 بازدید
- نویسنده : پرستو س
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 2636
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : پرستو س
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 2636
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان پرنیان شب
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان پرنیان شب
ادامه ...
این یک راز است , ” پلوسی .”
داستان های شبانه از دنیای اطراف مارتا , دنیای ناشناخته آدمک های فانتزی .
حقیقت رقص این است که …
دختری که خالکوبی عجیبی روی شانه اش کرده است .
خالکوبی که دنیای معمولی او را تسخیر می کرد و آن را به وجود می آورد
واقعیت خانواده و دنیای اطرافش حکایت از دنیای جدیدی می کرد که در آن عشق و قدرت و قدرت
خون نامه اول را خواهد کشت …
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
از پنجره به باران که می بارید خیره شدم .
من شب بارانی را دوست دارم …
نه وقتی که به مهمانی می روم .
چون حالا بابا شخصا به من تحویل می دهد که یعنی SL ⁇ S .
پرده را کشیدم و رو به آینه کردم .
من یک عکس کامل از خودم گرفتم و برای شما فرستادم .
او به آرامی پاسخ داد , به این ترتیب می خواهید او را به سر خود بمالید , من به ” ترس ” او نوشتم .
صورت کج و معوجی برایم فرستاد و نوشت :
خودارضایی , بچه دار شدن .
تولد برادر ایوانف بود .
و نان و کره ام را در مزرعه کره می کنم .
چند نفر از بچه های دانشگاه از جمله سعید , توسط همکلاسی های ما دعوت شدند .
من همیشه برای اولین بار در زندگیم سعیدلو را مسخره می کردم .
تو مرا بدون لباس دیدی , و من یک استرس عجیب در دلم حس کردم .
همیشه احساس شیرین و پر استرسی نسبت به سعید داشتم …
دوباره در آینه به خودم خیره شدم .
لباس سیاهی با یقه بلند و کفش های قرمز پوشیده بود .
موهایم را پشت سرم بسته اند
آرایشم سبک بود , اما بهتر شدم .
با تعجب به من نگاه کرد و گفت : کجا می خواهی بروی ?
فکر کردم دارد در را می کوبد .
در بدون در زدن باز شد و مینا با پرونده ای که روی آن بود وارد شد .
صدای بلند او را شنیدم .
از شوخی های کلاسیک دهه 80 و بدون پول زیاد .
منتظر جواب من شد و روی تخت نشست .
موهای بلندش را پشت سرش گذاشت
روبان قرمز بزرگی به من داد .
من عکس خودم خواهم بود که آن را به چالش بکشم .”
من یک ایده دارم .
موهایم را باز می کنم و به طرف آینه می روم .
روبانی به کمرم بستم و کمانی به پشتم بستم .
و خیلی بهتر بود که کفش های قرمزم را بپوشم .
معروف ترین رمان جهان
بخش دوم داستان
قسمت دوم را زیر لب گفتم : پس می توانی بگویی که خیلی کوچک هستی , آقا …
سا – سا – لائو معروف
چون من کوچک بودم . گفتن این حرف ها همیشه برایم مفید بود .
اما من همیشه از آن ها خجالت می کشم .
مینا گفت : و موهایم .
” برای بافت موی شما .”
به طرف کمد رفتم و گفتم : ” بذار یه چیز بهتر برات بیارم . ”
چیزی .
کله کوچولوی شیرین .”
چشمانش برق زد و بلند شد و به طرف من آمد .
می دانستم که عاشق هر دوی ما است .
روی پنجه پایم ایستادم و کیفم را از کمد بیرون آوردم .
با نوک انگشتم به جعبه ای که روی زمین افتاده بود ضربه زدم .
به چهره مینا
اغلب اوقات باید بیرون بروید.
خفه شدم و … و برگشتم .
این اتفاق می افتد . سرم گیج می رود و دنیا کمی از بین می رود .
دیدم جعبه ی وسایلم آهسته به طرف صورت مینا و چیزهایی که …
آن ها خیلی آهسته بیرون می آیند .
ناگهان دستم را دراز می کنم و او را در هوا می گیرم .
همه چیز دوباره عادی شد .
با بی حالی به جعبه ای که در دستم بود خیره شدم .
او مرا بوسید و قبل از اینکه از اتاق خارج شود شروع به صحبت کرد .
من می توانم این را ببینم .
من مردی آسوده خاطر هستم .
مینا دوباره به من خیره شد و آهسته گفت : چیه ?
” نمی دانم … گیجم … ”
در ننو غلتیدم ,
چند روزی است که با ورتیگو هستم .
شاید این خستگی دانش آموزان باشد .
مینا آمد تا کنار من بنشیند و بگوید چطور است ?
بله .
بگذار موهایت را برایت شانه کنم
و
من با گل سرخ , یادگاری تزیین کردم .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
و
بلند شدم و برای آخرین بار به آینه نگاه کردم .
خوب , من … می خواستم مطمئن شوم که او نمی تواند از کنار من بگذرد .
گوشی را برداشتم و به اتاق پذیرایی رفتم .
به آرامی خندیدم .
و بالشی را روی تختخواب انداخت و به سرعت آن را بست .
و گریخت .
مامان توی آشپزخانه بود و بابا …
او درست آنجا بود , روی مبل نشسته بود …
مامان به من نگاه می کند و می گوید : ” این عشق سیاه چیهوائه . ”
به مامان چشمکی زدم و گفتم : ” دوستت دارم , عزیزم . ”
پا پا پیش من آمد و گفت : بریک کاز !
این کاری است که پدرم کرد – – شما می خواهید مثل هشت شب پیش به مهمانی پدرش بروید .
رئیس این اداره :
با آژانس می روم , بابا , دارد می آید .
مادر را بوسید , کلید را برداشت و به طرف در رفت .
تمام راه بین من و بابا ساکت بود .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
جلوی در ورودی منتظر نمانید و خیابان پر از ماشین شود .
بابا با ابروهای بالا رفته به من نگاه کرد .
مطمئنی که پدر و مادرش هستند ?
از دروغ گفتن متنفر بودم .
داداش …
او خندید و سعی کرد پاسخ دهد که تلفن همراهش زنگ زده است .
او به سرعت جواب داد : عزیزم .
صدایش به سختی روی خط شنیده می شد .
قرمز شد .
با نگرانی به او نگاه کردم و پرسیدم : چیه بابا ?
از خودتان مراقبت کنید .
خم شدم و گونه ام را بوسیدم .
معروف ترین رمان جهان
* * * * نمایی از بخش چهارم * * *
* * * * نمایی از بخش چهارم * * *
می دانستم عجله دارد . به سرعت پیاده شدم و به طرف در دویدم .
اوه , این کار را نکن , مرد .
زنگ را زدم و به طرف پدرم که قبلا رفته بود برگشتم .
خوشحال بودم که مجبور نبودم دروغ بگویم .
اما نگران بودم که ماموریت پدر خطرناک باشد .
صدای موسیقی پیچیده بود .
ماشین دوان دوان به استقبالم آمد و مرا در آغوش گرفت .
گفتم : هی , زود بیا اینجا .
دستش را محکم گرفت و گفت : ” لباس بپوش . ”
به اتاق رفتیم .
لباس هایم را در رختخوابش گذاشتم و کتی نگاهی به من انداخت و گفت : دی گه , دی گه !
همم … تو یه کم سیاه بهم دادی .
به کفش هایم اشاره کردم و گفتم : این ها تازه سرخ شده اند …
از درون .
بیرون رفتم و او از بالای شانه ام نگاه کرد و گفت : اوه …
اوه , اوه … دوست دارم .
بهش فکر کردم .
خیلی خوب , اما کجا رفت ?
حرفش را با صدای سیدرضا قطع کرد : ” هی , مینو .”
از سر تا پا به من نگاه می کند و من به گوشه های دهانش لبخند می زنم .
و گفت : چطور به نظر می رسد ?
آهسته گفتم : به من نگو اینجا خواهی بود .
با سید دست دادم و در آنجا با ملایمت دستم را گرفت و گفت : خدایا !
من چشمکی زدم و با هم به طرف بچه های هویزه رفتیم .
خانه شلوغ بود , اما آن قدر بزرگ بود که نمی شد آن را شلوغ کرد .
چراغ نیمه خاموش بود
تعدادی از دوستان بی نام و نشان
پله ها با پاشنه های بلند جدید به شانه سید سعید رسید .
سید به پشت سرم نگاه کرد و ایستاد .
سوالی از او پرسیدم . او به پشتم اشاره کرد و گفت : خونسرد .
فکر نمی کردم کمان قرمز تا این حد داغ باشد . بسیار خوب .
خندیدم , عزیزم .
معروف ترین رمان جهان
_
_
آره , جالبه …
” متشکرم , مردان .”
و آهنگ عوض شد , آهنگ رقص شروع شد ,
شوک وحشتناکی بود .
سعید در گوشم خندید و بازویم را گرفت .
ما با وجود صدای آن ها به یکدیگر خوش آمد گفتیم .
مریم و صحرا به پشتم اشاره کردند و گفتند ” خنک ” .
با دستم پشتم را می مالم .
شاید چیزی بیشتر از یک کراوات …
شاید چیزی در پشت پیراهنم وجود داشته باشد – – من بیش از حد بر روی کمان تمرکز کرده ام .
سعید مرا در آغوش گرفت و صدایش آرام شد .
شرم از نزدیک شدن به او داغ بود .
دستش را روی کمرم گذاشت و در گوشم زمزمه کرد : خیلی بامزه به نظر می رسی .
خانم کوچولو .
به پایین نگاه می کنم و نفس عمیقی در موهایم می کشم .
قیافه اش را می بینم , قیافه اش را .
خوشبختانه , آهنگ به سرعت تمام شد و آهنگ شادی برگشت و من از سیدرضا دور شدم .
اس .
از رقصیدن خسته شده بودم .
آهسته به سید اشاره کردم که بنشیند , سرم را تکان دادم و کت بزرگ را بیرون کشیدم .
به طرف میز باز رفتیم و اثاثیه را مرتب کردیم .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
من واقعا تشنه ام ,
بطری آب را از پنجره بیرون آورد و گفت : ” بیا یخ بزنی , بور .”
بلند شد و به طرف سینی یخ رفت , احساس می کرد کسی پشت سرم حضور دارد .
بعد یک دست داغ به پشت شانه راستم تکیه داد . سی .
لمس دستش باعث می شود پوستم مثل سوختگی به نظر برسد .
از دیدن مردی که پشت سرم بود شوکه شدم .
مرد بسیار بزرگی است !
شاید یک سر و شانه از سعید بلندتر باشد .
لباس سیاه پوشیده بود .
تو اشتباه می کنی . من فرشته مغرور و بی رحمی هستم .”
فرانی , بیا پیش من .
موهای تیره و پوست روشنش از نظر ظاهری برجسته تر بود .
با این که هیچ چیز نگران کننده ای در چهره اش دیده نمی شد ,
صورتش مرا می ترساند .
زیر لب گفت : فرشته ها .
بقیه ی آن در صدای آواز گم شد .
او به شما گفت : به هیچ وجه , او آمد تا بازوی مرا بگیرد , و من خودم را کنار کشیدم .
و بعد دوباره دستم را گرفت و گفت : ” اوساف .”
قسمت ششم راهرو
قسمت ششم راهرو
مینا چی ?
بوه – بوه – بوه
لیپ گفت : ” میندی .”
سپس با صدای بلند گفت : تو باید با من بیایی .
عصبانی شد و گفت : دستت را روی سینه مرد سیاه بگذار .
آن ها را به دست نمی آورید ?
در سکوت به هم نگاه می کردند .
صدای شوهر خواهرم باعث شد دستم را از دست بدهم .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
چرا من حتی به یک غریبه هم فکر می کنم ?
سیا به سمت نیمن رفت و در گوش او صحبت کرد .
او سرش را تکان داد و به ما لبخند زد .
سیا از اتاق گذشت و نیمن به طرف ما آمد .
مینا …
برای مدتی گیج شده بودم , اما فکر می کردم به خاطر جشن تولد اوه , از او تشکر می کنم .
سید به تندی گفت : این کیه ?
نیمن با خنده گفت : هم کار من اشتباه می کرد .
بله , فرشته به من گفت …
نیمن سوالی کرد و چیزی نگفت .
می دانی , بقیه شب را به جستجوی سیا رفتم .
اما او رفته بود .
تقریبا نیمه شب بود و من داشتم برمی گشتم .
که یک مهمانی مخفی ادامه پیدا می کند .
گفت که من شما را به دنی تز می فرستم .
همه خداحافظی کردیم , و باران متوقف شده بود , و مثل یک بطری کا گ ب واضح بود .
او دستم را گرفت و به سمت ماشین رفت و دستم را به آرامی فشرد .
فردا چه خبر است ?
فکر می کنم بعد از ظهر شنبه سر کار باشم .
بوه – بوه – بوه – بوه – بوه
شب قبل بام تهران را دوست داشتم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
معروف ترین رمان جهان
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
قسمت هفتم پارک بود , قسمت هفتم
انگار بیشتر شب ها زندگی می کردم .
سرم را تکان دادم و گفتم : بچه هایم را بفروش .
شیطان خندید و گفت : اگر شما دو نفر به من اجازه بدهید پولتان را پس بدهم .
با دسته بازویش … ”
بیایید برویم .
بیایید ببینیم چه نوع مدلی
لذت بیشتر . یک نفر به من نگاه می کند .
سرم را برگرداندم , اما کسی آنجا نبود .
سوار ماشینش شدم و رفتم سرسرا .
شهر خلوت بود و ما زود رسیدیم .
ممنونم که این قدر سخت تلاش کردم .
نه بابا … فردا ساعت 7 تو را می برم . مهم نیست .
هیهات من الذله
چشم هایم قفل شد و چشم های سعید روی لبم افتاد .
به نظر می رسید که دو قلب دارد .
نمی دانستم چه کار کنم .
به هم نگاه کردیم و هر دو خندیدیم .
دستم را سریع دراز کردم و پیاده شدم .
صبر کن تا در را باز کنم و تو را داخل کنم و بعد تو داخل شوی .
او رفته است .
هر چه سریع تر به خانه برگشتم .
چراغ خاموش بود , مادر و مینا خوابیده بودند و من خسته تر از آن بودم که بتوانم کاری بکنم .
فقط پیراهن و کفش هایم را پوشیدم و موهایم را باز کردم .
زیر پتوهایم خزیدم و سرم پر از افکار درباره آن مرد تاریک بود .
سیاه … یا سیا … سیاه … لباسش هدیه است !
با این افکار به خواب رفتم .
سیمئونه !
مطمئن بودم که مشکلی نمی بینم .
او …
اما من از کجا می توانستم او را بشناسم ?
نمی خواستم برای ما بد باشد , وگرنه آن را با خودم می بردم …
در اوایل شب , در 25.02.34 .
معروف ترین رمان جهان
در پایان سه ماه
وقتی با دوستش از خانه خارج شد , به دنبالش رفتم و خانه اش را پیدا کردم .
حالا باید به بقیه می گفتم
دختر نمی دانست .
اما چگونه باید این کار را کرد ?
نام آن Mino بود یعنی … اتصال دات نت .
از در پشتی برج مرغداری وارد شدم .
آسانسورهای مخصوصی در این قسمت وجود دارند و تنها در یک کد منطقه ای کار می کنند .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
من کد یونیتان را دارم و سوارش می شوم .
همه آن ها به جز منشی ها در جبهه بودند .
آسانسور او را در واحد کیانشهر نگه داشته است .
پوزخند می زدند و دیگران .
همه دور میز اتاق پذیرایی نشسته بودند و بازی می کردند .
وارد اتاق شدم . رو به من کرد .
خدا نگهدار , سیدال … شما دارید یک راه معمولی می روید , آقا .
خندیدم و بیرون رفتم . متشکرم .
روی نیمکت کناری نشست و گفت : بعضی وقت ها بد نیستند . مثل همه ی ما توی کلبه هستند .
یک پنت هاوس پانصد متری با انباری 500 دلاری .
هر چند که همیشه خالی بود مگر وقتی که همه با هم بودیم .
اتحاد ما در طبقه پایین – –
تنها آدم های برج شهر
مانچوگان مانیتوبا , آریستوکرات ,
آریا گفت : کجا بهتر از اینجا بودی ?
مانی لبخند زد .
دارتین یان گفت :
شب سال نو رفتم , پس …
تو رفتی , اوه …
* * * * نمایی از حمام فین * * *
بله .
تو اینجایی …
مانی این کار را می کرد .
با صدای بلند خندید و گفت : ” اگه بدونی چی شکار می کنه …
و حالا او اینجاست !
در حالی که مینا بالای سرم فریاد می کشد
سالیوا مینی …
این را گفت تا اینکه گیج شدم و بیدار شدم .
ساعت 9 : 00 به اینجا رسیدم .
گیج و سردرگم نشستم و گفتم : چی ?
مامان گفت : ” بیا بریم خونه , مایوت … ”
حرفش را قطع کرد و سکوتش باعث شد که به دنبالش برگردم .
پشت صحنه
با تعجب به او خیره شدم .
چی ?
اوه , پشت تو , خالکوبی کردیخا
پس این چیهواهوا است .
دستش را روی شانه ی راستم گذاشت .
بدنم سوخت .
آنچه را که می دیدم باور نمی کردم .
از کف دستم خالکوبی بزرگ تری روی شانه ام بود …
اما چگونه آن را رها کردم ? شاید هم نکردم .
اما وقتی دستم آن را لمس کرد , شانه ام داغ شد .
مادرم مرا می شناسد ,
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
معروف ترین رمان جهان
و بقیه اش .
و بقیه اش .
اگر بفهمی , نمی دانی , لااقل می فهمم از کجا آورده .
مینا با صدای بلند گفت : ” برو دنبال من . چیزی نمی دانی . ”
سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت .
دوباره از بالای شانه ام نگاه کردم .
طراحی عجیب کوکتل مولوتف ها
فرشتگان …
حوادث شب گذشته مثل یک پازل کنار هم قرار گرفته اند …
منظور سازمان سیا از شب گذشته همین بوده است .
دیشب همه به پشتم اشاره می کردند .
نه یک کمان سرخ , یک کمان !
باورم نمی شود منظورم خالکوبی باشد .
اما قبل از اینکه به خانه بروم هیچ چیز پشت سرم نبود .
نه , نمی شود .
به سرعت تلفن همراهم را برداشتم و با نانی تماس گرفتم .
صدای خواب آلودش بلند شد
صبح ,
چی زی , دیشب پشت سرم چی دیدی ?
دیشب چه دیدی وقتی گفتی ?”
چطور شد که خالکوبی عجیب و غریبی کردی ?
دیتو
دهانم خشک شده بود و به خالکوبی پشتم در آینه خیره شده بودم .
لتازا – ساوانا
بهت زنگ می زنم .
حرفش را قطع کردم و روی تخت نشستم .
این چیهواهوا است .
صدای مادرم را شنیدم .
در نیمه شب , 17.02.0 .
معروف ترین رمان جهان
در نتیجه ماجراجوی دائمی .
در نتیجه ماجراجوی دائمی .
با عجله لباس های خونینم را پوشیدم و چیزی از خالکوبی را بررسی کردم .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
یعنی من روی پشتم خالکوبی کرده ام , بدون اینکه بخواهم .
دیشب توی سرم دویدم .
– [ صدای جیغ تایرها ] – [ صدای جیغ مارج ] ]
او را از لای پرده ها دیدم .
سیا راست می گفت , آقا .
این دقیقا همان چیزی است که تاتو بود .
بلکه بر پیکر یک دختر
یا بهتر بگویم دختر کوچولو .
فکر نمی کنم 18 ساله باشی .
از رفتارش می توانم بگویم که چیزی نمی دانست .
چند بار موهای بلند و سیاهش را شانه زد و به خالکوبی در آینه خیره شد .
حتی آن را کنار گذاشت و طوری به نظر رسید که انگار آن را عجیب می داند .
از کجا می دانست ?
من باید بفهمم که این خانه کیست و این دختر کیریستی از درختی که در آن بودم پایین آمده است .
پیرمردی که در خیابان قدم می زد با تعجب به من نگاه کرد .
لبخند زدم و به طرف ماشین رفتم .
می خواهم به سیام زنگ بزنم .
جواب داد :
تو او را دیدی
بله , درست است . این دختر کاتوی را به من بگو .
” همر ”
خب , خب , مساله اینه که , حالا که خالکوبی کرده , باید …
بسیار خوب , ما .
5, 25.02.17,
معروف ترین رمان جهان
⁇ شیراز ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
⁇ شیراز ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
و حالا او اینجاست !
من دو دل داشتم که به مادرم بگویم یا نه , و به اتاقم برگشتم , و تلفنم را چک کردم , پیامی از سعید , ” بعد از ظهر را فراموش نکن ” .
پیامی ناگهانی که به من می گفت فورا با او تماس بگیرم .
احساس خوبی ندارم . سرم سنگین بود و روی تخت دراز کشیده بودم .
به سقف خیره شدم .
سیمئونه !
می دانستم که حق با من است .
دیشب به مردم گفتم باور نکنند .
می گفتند حتما خالکوبی مشابهی را دیده است .
آن ها می گفتند که یک دختر ماردی در سیستم او وجود ندارد …
واقعا همین طور است .
اگر آن را با چشمان خودم نمی دیدم باور نمی کردم .
چارتروکیان تمام شب را تماشا می کرد که دختر بیدار شد .
با چشم هایش آن را دید .
اگر انتظار این همه سال قطع می شد ,
این یعنی او برای ما کار خواهد کرد .
آن قدر کوچک بود که از دست زدن به آن می ترسیدی … چطور می توانست کاری را که ما می خواستیم انجام دهد ?
آیا می تواند دوام بیاورد ?
نیاز ما شب گذشته به من اطلاع داد و فقط چند تماس طول کشید .
تمام آمار را در نظر بگیرید , کم …
_
من عادت ندارم چند روزی با تو باشم .
حواس پرتی در گوشی ها
ترافیک تهران شما را دیوانه می کند
تلفن من تماس سیا بود و تازه عکس را انداخته بودم .
* * *
معروف ترین رمان جهان
قسمت سیزدهم
قسمت سیزدهم
موضوع چیست ?
حدس بزنید که دختر ناتنی اداره بهداشت جهانی است .
رابرت , یکی از هفت پلیس ایالتی
به نظر من نباید خیلی عادی باشد , VPN .
آره , اون دختر عجیبیه .
بله , عالی استپانیدا .
حالا چی کار می کنی ?
نه , تو این طور نیستی .
بسیار خوب , من تو رو چک می کنم , بافی .
نمی خواستم خودم این کار را بکنم .
ما نباید به او آلرژی نشان می دادیم .
اما اگر مشکلی در نقل و انتقالات او وجود داشته باشد , شخصا می روم .
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
چراغ سبز شد و به سرعت حرکت کرد – – واقعا , دخترها – –
چاره ای نداشت جز اینکه پوزخند بزند .
باید جالب باشی . منتظرم ببینم چقدر می توانم بدوم …
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
با وجود این که احساس عجیبی داشتم , تمام روز گیج بودم .
چند بار جلوی آینه را نگاه کردم , اما انگار روی پوستم کنده کاری شده بود .
تقریبا ساعت 2 نیمه شب بود که بابا از خواب بیدار شد .
تا ساعت 7 : 00 صبح در خانه خواهید بود و تا ساعت 2 : 00 درس خواهید خواند .
مامان برای ناهار صدایم را درآورد .
او صورتم را دید و به من گفت که چرا لب ها چیزی برای پوشیدن دارند .
تو از دیشب به من نگفتی .
مینا سوالی از من کرد و به مادرم اشاره کرد
پرنیان , 25.02.1708
معروف ترین رمان جهان
پارکی که شماره اش 14 است .
پارکی که شماره اش 14 است .
اما به او اخم کردم و گفتم :
هه هه هه هه هه هه هه هه هه
من …
می خواهم بخوابم .
امشب شب مادرم است .
فرانی , به پدرت بگو .
گفتم و پشت میز نشستم .
داداش آنجاست .
وقتی گفتم ” مادر خودش ” .
بابا با تعجب به من نگاه کرد .
12 روی پشت بام و شما به خانه برنمی گردید , رفیق .
” پدرت .”
_
” شما تا ساعت 9 شب در خانه خواهید بود .”
این یعنی پایان بحث تمام شده بود .
بعد از ناهار با سعید تماس گرفتم و خبر را به او گفتم .
او گفت که تا ساعت 5 : 00 اینجا خواهد بود .
سریع در دانشگاه کار کردم و برای ترم پنجم آماده شدم .
تند راه می رفت . با مادر خداحافظی کرد و به کوچه رفت .
همین طور بود .
ساعت 7 داشتم اخبار را تماشا می کردم که ناصر آمد و کنار من نشست .
او چای آورد و ما تنها کسانی هستیم که …
ای کاش هر شب بر نمی گشتی , پیتر .
هیچی . فقط سه سال دیگر .
ناصر هنوز چیزی نگفته که تلفنم زنگ می خورد .
* * *
معروف ترین رمان جهان
این پارک در منطقه 15 قرار دارد .
حداقل 15 .
من عضو این گروه بودم .
منظورم این است که اتفاقی افتاد که مرا از شیفتم بیرون کرد .
به سرعت گفتم :
آ ره .
بسیار خوب , صدای رئیس من خیرخواهانه بود ,
این عزیز من است .
امشب نمی آیی .
” چرا ما فقط یک روز کاری را لغو نکردیم ?”
فقط … اوه , خدایا !
متشکرم .
مدیرعامل گروه می خواهد تو را در خانه ات ببیند …
اوه … یه چیزی بالا رفته بود , یه خبر خیلی بزرگ .
دستم را از روی موهایم برداشتم و به ناصرالدین شاه نگاه کردم .
خب , اشکالی نداره . فقط دو ساعت طول می کشه .
نه , می خواهم بگویم که می خواهم شما را ببینم . شما …
نه , متشکرم .
حرفم را قطع کردم و ناصر گفت بله , چه می خواهم ?
ناصر با صدای بلند گفت : نمی دانم این خبر خوب است یا خبر بد .
مدیرانی از این گروه هستند
⁇ بندرعباس ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇ [ صاف همراه با پراکندگی ابرها ] ⁇
این چیزی است که من از آن می ترسم , شما بچه ها .
در حالی که سعی می کردم او را آرام کنم , گفتم : نه .
تا به حال از هیچ دختری محافظت نشده است .
پس چرا این کار را می کنی ?
در ادامه با ما همراه باشید .
* * *
معروف ترین رمان جهان
و نیز این حقیقت که کار درستی بود
و حالا او پسر یک ماده سگ است .
بقیه بومی ها
کلبه هم متفاوت به نظر می رسید .
در راه برگشت به سمت ماشین بودیم که سعید سعید
گفت که تو را هم دزدیده است ,
این به چه معناست ?
هنوز به خانه برنگرد و به من بگو که ربوده شده ام … بلند خندیدم و گفتم : پس بابام می خواد تو رو بکشه .
او خندید و گفت : با منهتن ,
خیلی دلم می خواست .
می ترسیدم بیماری یا چیزی شبیه به آن باشد .
بنابراین من فکر کردم که ما فردا هشت نفر خواهیم داشت .
_
این طوری حرف می زنم .
خانم ها , شما خیلی حسودی می کنید .
اتیوپی
واقعا نباید به مینو یا مینا می رفتی .
ناصر مینا را نزد مادربزرگش بردند .
این کار را برای ما آسان تر کرد .
اما ما هرگز به تماس تلفنی پاسخ ندادیم .
امیدوارم قبل از رسیدن به آنجا برسد و آن را برای مینا بفرستد .
من نمی خواستم آن ها بوی ماده را حس کنند , از آن دورتر , بهتر .
داشتم در سرسرا راه می رفتم که صدای خش خشی به گوش رسید .
ناستنکا به سرعت جواب داد :
در را باز کرد و گفت : ” وای !”
سرم را تکان دادم و به طرف در رفتم .
* * *
معروف ترین رمان جهان
در دهه هفدهم ,
چشمانشان ناگهان خشک شد .
من منتظر تیمم بودم , اما دو بازیکن اصلی من بودند .
اس .
و حالا او اینجاست !
سعید آن را جلوی خانه , آرمادا نگه داشت .
” بیا اینجا ساعت 9 : 00 دینا .”
متشکرم , آقای جزئیات .
فردا صبح راه می افتم .
بوه – بوه – بوه
خندید و گفت :
و در سکوت به هم نگاه کردیم .
وقتی به من نگاه کرد , لبم را گاز گرفتم .
خندیدم .
سید خندید .
به او نگاه کردم و او بیشتر خندید .
من چیزی نگفتم و به سرعت پیاده شدم .
می دانستم که باید چهره ای سرخ داشته باشم .
فردا در دانشگاه نمی توانستم به چشم او نگاه کنم .
وارد شدم و قبل از اینکه بتوانیم در را ببندیم , من و سعید همدیگر را دیدیم .
با بدجنسی پلک زد و به جلو حرکت کرد .
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند را از روی صورتم پاک کنم .
بالاخره خودم این کار را می کنم …
به حیاط رفتم تا کفش هایم را در بیاورم و دیدم
من پنج تا کفش مردانه روی زمین دارم .
در را به آرامی باز کردم و وارد شدم .
دارند حرف می زنند . دارند حرف می زنند .
* * *
معروف ترین رمان جهان
از آنورس , از هجدهم .
منظورم این است که مادر و مینا اینجا هستند .
بابا , چرا در این موقع شب خانه بود ?
بدون اینکه به اتاق نشیمن نگاه کنم , می خواستم به اتاقم بروم .
یک صدای آشنا , سرمون .
من این را از کجا شنیده ام ?
دیشب , آره , اون صدای سیا بود , اما اینجا چی کار می کرد ?
به اتاق نشیمن برمی گردم .
وقتی به سمت من برگشتند , چشمانم توجه آن ها را دنبال کرد .
فقط نگاه کردم . مامان و بابا هر دو آنجا نشسته بودند .
روی سی ای اس ثابت کرده بودم , تنفسم بیش از حد بلند بود ,
سیا گفت : او هم همین طور .
توسط من .
درباره مهمانی دیشب
من هیچ کاری نکردم .
چیزی را در مورد نوشیدنی فراموش کرده بودم .
بابا با نگرانی گفت : گیج شده ام . چیزی نمی داند .
بوه – بوه – بوه
بعد به من نگاه کرد و گفت : برو به اتاقت , پوس .
سرم را تکان دادم و داشتم می رفتم که از سازمان سیا بلند شد .
آقای رادون لطفا قوانین را رعایت کنید .
گفت : بفرمایید .
به او خیره شدم , یک – یک – یک – یک – یک …
پوست روشن و موهای قهوه ای داشت .
او بیش از حد بلند قد بود , اما چندان قدرتمند نبود .
دوباره به پدرم نگاه کرد .
گفتند :
یا نه، اما باید باشد.
_
* * * * وقتی پدرم گفت شوکه شدیم * * *
چطور می توانم مطمئن باشم ?
سیا گفت : من شانه های ما را دیدم .
صدای مادرت را شنیدم و چشم هایمان قفل شد .
مهر : منظورت خالکوبی است .
آهسته رفتم , مامان .
اشک در چشمانش حلقه زد : بابا !
با نگرانی به من نگاه کرد .
سرم را به آرامی تکان دادم : آن روز صبح او را ندیدم , اما به خدا قسم , تو خالکوبی نکردی .
مامان بلند می شود و مرا بغل می کند .
مردی که ایستاده بود گفت :
می توانید خالکوبی خود را به هر کسی نشان دهید
شوکه شده بودم و همه ساکت بودند , بنابراین …
یکی از مردان میانسال گفت :
” شما نمی توانید با عشقی که خودش را می سازد بجنگید … ”
خوب , می دانی ,
بابا سری تکان داد و به طرف ما آمد .
آهسته به مامان گفت : ناصر جان .
مامان سرش را تکان داد و از من دور شد .
با تعجب به بابا خیره شدم .
بگذار پشتت را ببینم .
به آن بچه ها نگاه کردم و به بابا نگاه کردم .
او سرش را تکان داد تا آن را نشان دهد که خوب است و من کت و روسری ام را درآوردم .
موهایم را به پدر و مادرم دادم .
زیر کتم بودم و می دانستم که خالکوبی پشت سرم را نمی بینم .با برگشتن من مامان هین بلندی کشیدو بابا هم زیر لب گفت ” نه” از درون سرد شده بودم و نمیدونستم چه خبره.
همه بلند شدنو اومدن سمتم اون مرد جوون گفت ” حق با تو بود سیامند … مهر فرشته مرگه…”
🌌پرنیـــــــان شب]🌌, [26.02.17 22:02
رمان #پرنیان_شب
#پارت_20
رضا::::::::::: باورم نمیشد خالکوبی رو شونه مینو مهر فرشته مرگ بود. مینو … بهشت من … فرشته مرگ بود… هیچوقت نمیخواستم عضو گروه محافظین بشه. هرچندحفاظت از آدما کار ارزشمندی بود اما… اما پر خطر و پر استرس بود و نمیخواستم دخترم تو این راه باشه. حالا با مهر فرشته مرگ … دیگه عضو گروه محافظین نمیشه … حالا باید عضو گروه مرگ بشه… گروه مرگ … دختر کوچولوی من…درسته ما حقیقت این دنیا رو می دونیم اما زندگی عادیو بی خبری رو برای دخترم ترجیح میدادم.
فقط پسرا ورودشون به گروه الزامی بود. چقدر دل خوش بودم دختر دارم. مینوی من… دختر کوچولوی من … چطور از پس اون تمرین های طاقت فرسا بر بیاد.
چطوری بین اونهمه مرد دووم بیاره…
چطوری بخواد کسیو … با صدای پیمان به خودم اومدم که گفت “خب اینطور که پیداست بعد سالها یه فرشته مرگ جدید داریم”
سیامند گفت ” اونم یه دختر” آریو ادامه داد ” اولین باره یه دختر فرشته مرگ شده نه ؟” احسان تائید کردو رو به مینو گفت ” دخترم تو چند روز گذشته حس متفاوتی نداشتی ؟”
مینو چشماش پر از ترس بود. به من نگاه کرد و دوباره به احسان نگاه کرد و گفت”راستش … نمیدونم چطور بگم … یه چیزایی بود اما نمیدونم چطور بیان کنم” …
“بگو دخترم . هرچی حس کردیو بگو”
“راستش چند روز بود سر گیجه داشتم … چشمام همه چیو یه جور دیگه میدید… انگار لحظه ها کش بیان … مثلا دیشب… جعبه وسایلم از رو کمد افتاد … یهو انگار دنیا حرکت آهسته شد… دیدم که آروم داره میاد پایین و تو زمین و هوا گرفتمش … حرکت من آهسته نبود اما … افتادن جعبه آهسته بود … بعدش سرم گیج رفت”
🌌پرنیـــــــان شب]🌌, [26.02.17 22:02
رمان #پرنیان_شب
#پارت_21
بعد تعریف مینو همه سکوت کردیم. پس شروع شده بود … اما چرا …چرا دختر من… پیمان گفت ” خب دیگه … اینم مشخص شد … فکر کنم دیگه اینجا کاری نداریم… رضا دخترتو آماده کن فردا صبح میان دنبالش” نسرین آروم گفت نه.اما من سر تکون دادم. نمیشد مانع شد …
مهر فرشته مرگ چیزی نبود بشه جلوش ایستاد.
آریو::::::::::: صبح وقتی کیان اومد و گفت واقعا یه دختره فکر نمی کردم با چنین کسی رو به رو بشم.
درسته رضا گفت مینو 20سالشه. اما به یه دختر 17ساله بیشتر میخورد. جدا از ریز نقشی، صورت و چشمای فوق العاده معصومی داشت. عجیبه اینبار یه دختر برگزیده شده برای فرشته مرگ. حتی نمیدونستم از پس آموزش ها بر میاد که بخواد وارد گروه بشه.
سیامند:::::::::::: مینو دیشب بخاطر لباس و آرایشی که داشت بزرگتر به نظر میرسید. اما حالا فقط یه دختر کوچولو رو به روی ما بود با یه مهر فرشته مرگ روی کتفش…
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان پرنیان شب»
پرنیا منم آریو دلم واست تنگ شده اقلا یه پیغام اینترنتی بزار آی دیت پرنیا آریوبرزنم